به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه اعتماد، پاتوق [الف] در دل کوه بالا سر دره فرحزاد بود. کارتنخوابها، به امیر گفته بودند صاحب پاتوق [الف] به یکیشان دو گرم هرویین مجانی داده که جنازه را به کول بکشد و از دیواره کوه پایین ببرد و سر گذر رهایش کند. امیر تا 18 ماه قبل در همین پاتوق کوهستانی میپلکید. خانه پدریاش در چند متری لبه دامن کوه بود جوری که از پاتوق، پشتبام خانهشان را میدید.
امیر، هر روز برای مصرف مواد، سینهکش کوه را میرفت بالا تا جایی که پوشش انبوه درختکاری، تُنُک میشد و زاغههای استتار و سوراخهای دست کَند دیواره و چادرهای لرزانی که دوامش به یک وزش باد بند بود و حتی شعله آتشی که کارتنخوابها روشن میکردند، از خیابان اصلی دیگر دید نداشت. بارش برف، بارها امیر و کارتنخوابهای پاتوق را گیر انداخت؛ یک روز، دو روز، 10 روز .
«چطور زنده میموندی یا یخ نمیزدی؟»
«با همون هرویینی که میکشیدم. با چند تیکه بیسکویت یا یکی، دو لیوان نسکافه. کسی که مواد نمیزنه، توی سرمای کوه دووم نمیاره.»سهشنبه 8 اسفند؛ همان سهشنبهای که از روز قبلش تهران از برف سفید شد و تا سه روز بعدش هم از سرما لرزید، امیر تا بالای کوه رفت و 35 کارتنخواب پاتوق را شمرد که دور شعلههای بیرمق، از سرما و خماری مچاله شده بودند و پرت میپراندند که تا چند روز بعد که نمیتوانند از کوه پایین بروند، خرج موادشان را چطور جور کنند.
«گاهی که هوا خیلی سرد میشه، بعضی از کارتنخوابای مسنتر، میان زنگ خونههای اطراف رو میزنن و میگن به ما غذا بدین. همسایهها هم بهشون غذا میدن. خونه ما که بهشون غذا میده. همسایه کناریمون هم بهشون غذا میده. کارتنخوابای جوونتر، خجالت میکشن یا مغرورن و نمیان ولی سن بالاها میان. گرسنگی به اونا بیشتر فشار میاره.»
... وسط پاییز بود و ما رو به دیوار کوه منتهی به پاتوق [الف] ایستاده بودیم و از سرما میلرزیدیم. قرار بود امیر جلوتر برود و کارتنخوابها را صدا بزند که بیایند و غذا بگیرند. «ظلمات» زیرنویس تصویری بود که میدیدیم؛ بعد از ردیف نامنظم درختان در شیب دامنه، سیاهی مطلق بود و نگاه مسلح و غیرمسلح، هیچ رخنهای به چند متر دورتر نداشت.
معبر باریک پاخورده اول دامنه نشان میداد که رفت و آمد در این مسیر خیلی زیاد است، اما امیر گفت هیچ کسی از این مسیر برای کوهپیمایی نمیرود، چون برای کوهنوردها نقطه کور محسوب میشود. زنجیروار پشت سر هم میرفتیم که به اتکای شانه و بازوی نفر جلویی و پشت سری، روی معبر باریک نلغزیم. بعد از چند متر، «ظلمات» ما را احاطه کرد جوری که رنگ شلوار سفید امیر هم دیگر سفید نبود. بعد از چند دقیقهای که کنار تنه درختی منتظر ماندیم، از صدای ریزش کلوخ و سنگریزه فهمیدیم آدمهایی به سمت ما میآیند.
آنهایی که به سمت ما آمدند، اجازه دادند یک نفر چراغ گوشی تلفن همراهش را رو به زمین روشن کند. نور گوشی، دایره کوچکی از دامنه کوه را روشن کرد و با ولع، اطرافمان را پاییدیم؛ زبالههای رها شده، دامنه قلوه سنگی و صخرهای کوه، زمین لخت و بیعلف، تنه ستبر درختان کهنه. از امیر پرسیدیم «پاتوق چقدر دورتره؟» خیلی دورتر بود.
آنقدر دورتر که حتی بازتاب رقص شعله آتش کارتنخوابها هم معلوم نبود ... از پاتوق [ب] که انتهایش به دره فرحزاد میرسید، شروع کرده بودیم و به پاتوق [ج] بالای دامنهای در امتداد ارتفاعات فرحزاد سر زده بودیم و [الف] در چند کیلومتری [ج] و مقصد آخر بود. چوبدار پاتوق [ب] میگفت 6 نفرند که شریکی، پول گذاشتهاند وسط برای گرداندن پاتوق و وقتی پرسیدم «نفری چقدر سهم دارین؟» لبخندی افتاد گوشه لب و چشمش و گفت «خییییلی» و وقتی پرسیدم «سود هر نفر چقدر میافته؟» لب و چشم خندانش را گرفت رو به انبوه درختان پشت سرش و زنان و مردانی که در روشن و خاموش شدن ثانیهای چراغ پیشانی بند چوبدارها، حرکت شبحوارشان را میدیدیم و گفت «اونم خیییلی. هر دو سه هفته، سود رو بین خودمون تقسیم میکنیم.»
چوبدارپاتوق { ب } کنار ماشین مردی ایستاده بود که میگفت گاهی فیلم میسازد. مثل این مرد در آن میدان جلوی درختها زیاد بود؛ آنهایی که هنوز، صاحب ماشینشان بودند، آنهایی که ماشینشان شده بود موتور، آنهایی که ماشین و موتور نداشتند و با تاکسی تلفنی میآمدند و تاکسی را سر کوچه میانبر وسط بزرگراه منتظر میگذاشتند، آنهایی که با دو ساعت پیادهروی از خیابان اصلی، به این میدان میرسیدند.
پشت درختها، رنگ قصه عوض میشد؛ پشت درختها، جای رسوبیها بود؛ اسکلتهای لغزانی که در طول روز محتویات سطلهای زباله خیابان های دور و نزدیک را هم میزدند و به درد بخورهایش را به ضایعاتیهای بلوار فرحزادی و خیابانهای تبرک و امامزاده داوود میفروختند و بعد از غروب، نیمه جان از خماری، خودشان را به پاتوق [ب] میرساندند ...
امیر میگوید «شبای خیابون تبرک، خیلی سرده». چنان خ- ی- ل- ی را میکشد که احساس میکنم دمای هوای خانهام، در همین چند هزارم ثانیهای که ترکیب آوایی این حروف شکل گرفت، به همان درجهای که بامداد چهارشنبه در وصف دمای هوای شمیرانات پیدا کرده بودم؛ به 10 درجه زیر صفر سقوط کرد.امیر، درجه برودت هوا را با ظرف آبی که هر روز برای پرندگان میگذارد، میسنجد. «این دو هفته هر روز صبح آب توی ظرف یخ بسته بود.»
فرشته، اولین سوالم را با دو کلمه جواب داد «خیلی بد». فرشته، سرگروه مسیر «فرحزاد» است در جمعیت خیریه «طلوع بینشانها» و مسیر فرحزاد شامل دره و دامنهاش، یکی از سه مسیر همیارهای «طلوع» برای پخش غذا بین کارتنخوابها. فرشته و گروهش، سهشنبه هفته قبل با غذا و چای داغ و دهها پتو برای کارتنخوابها، رفته بودند سمت پاتوقهای این مسیر.
صبح فردا، صبح چهارشنبه، از فرشته پرسیدم دیشب وضع پاتوقهای «فرحزاد» چطور بود و فرشته گفت: «خیلی بد. پاتوق [ج] رو که اصلا نتونستیم بریم. ماشین بالا نمیرفت. پیچیدیم توی خیابون اصلی ولی زمین انقدر یخ زده بود که نتونستیم سربالایی بریم و همه برگشتیم. فقط پاتوق [ب] و پاتوق [الف] رفتیم. پاتوق [ب] که همیشه حدود 70 یا 80 کارتنخواب داره، خیلی خلوت بود و بیشتر از 20 نفر اونجا نبودن با اینکه پر از درخته و درخت، شدت وزش باد رو میگیره و میشه بین درختا نایلون و پارچه بست و سرپناه درست کرد.
همون 20 نفری که اونجا بودن، از چای خیلی استقبال کردن. پاتوق [الف] حدود 40 سانت برف روی دامنه نشسته بود و یخزده بود و تعداد کارتنخواب توی این پاتوق خیلی زیاد بود، حدود 30 نفر. با اینکه به دلیل بارش برف، آسمون روشن بود ولی جز چند نفر، بقیه جرات نکردن از دامنه کوه پایین بیان و میترسیدن روی اون دامنه یخزده، بیفتن و دست و پاشون بشکنه.
یکی از اونایی که اومد پیش ما، کفشش رو درآورده بود و با جوراب روی شیب یخزده و برفی میدوید که جورابش مثل یخشکن به یخ و برف بچسبه و سر نخوره. البته ما هم به تعداد همهشون پتو نداشتیم و وقتی فهمیدن پتوهامون تموم شده، دیگه حتی برای گرفتن غذا هم از کوه پایین نیومدن.»
سهشنبه 8 اسفند، 32 کارتنخواب ساکن دره و کوههای فرحزاد، به خوابگاه شبانه «چهاردیواری» پناه برده بودند. یکی از این 32 نفر، مردی بود که یک هفته بیدار مانده بود، چون نتوانسته بود پول موادش را جور کند و هر روز، پای پیاده از این سر کوههای فرحزاد به آن سر و از این پاتوق به آن پاتوق رفته بود و با التماس، یک دود از این بساط و یک دود از آن بساط گرفته بود و نتیجهاش این شده بود که وقتی خودش را به خوابگاه رساند، از بیخوابی و سرما و گرسنگی و خماری، پشت در خوابگاه بیهوش شد ....
کارتنخوابی مثل تمام متعلقات سنجاق شده به اعتیاد، درجه و الفبایی دارد که خیلی هم پیچیده نیست. ما در ظاهر، فقط یک آدم بیخانمان میبینیم، اما مهم است که این بیخانمان، شب، سر را در کدام نقطه از این شهر خاکستری بر زمین میگذارد؛ با وجود آنکه خردهفروشان مواد افتخار میکنند که فروشنده حوالی دره فرحزاد باشند، چون اغلب مشتریانشان، بچههای بالای شهر و پولدارند و پاتوقهای این محدوده، مثل پاتوقهای گردنه جنوب شرق و بیابانهای جنوب غرب تهران، کانون خرید و فروش اوزان بالای مواد بوده (و هنوز هم هست) و به همین دلیل، اجاره و سرقفلی خیلی خیلی گرانتری نسبت به پاتوقهای خیابانهای مرکزی و جنوبی و شرقی و غربی شهر دارد و حتی خرده فرهنگ جاری در جمع فروشندهها، از مکان جغرافیایی و جانمایی پاتوق سیراب میشود، اما برای کارتنخوابها وضعیت کاملا برعکس است؛ کارتنخوابی که در خیابانهای مرکزی و جنوبی و شرقی و غربی شهر تهران ساکن است، خیلی خیلی خوشبختتر از کارتنخواب ساکن دره و ارتفاعات فرحزاد و بیابانهای جنوب غرب و گردنههای جنوب شرق شهر است.
شمال تهران، خرابه و بیابان ندارد و کارتنخوابی برای منطق این مناطق جدابافته، یک لقمه دیرهضم است و بنابراین، کارتنخواب باید به دره و ارتفاعات فرحزاد، حاشیه رودخانه یا دامنه دربند و درکه و اوین و کلکچال پناه ببرد که یک جور نفی بلد است برایش؛ تابستان، خورشیدی که آن بالاها تیزتر میتابد، کبابش میکند و زمستان، زنده بودن زهرمارش میشود وقتی باد کوفتی، هر چه روی زرورق پهن کرده را نیست و نبود میکند و حاصل یک روز جان کندنش، به حلق هوا میرود.
کارتنخواب ساکن در خیابانهای مرکزی و جنوبی و شرقی و غربی تهران، در صمیمیت شهر حل میشود و وضوح حضورش، عامل مهمی است برای زنده ماندنش؛ کارتنخوابهای حوالی بازار تهران، ترمینال جنوب، میدان انقلاب، فلکه صادقیه، تهرانپارس، خیابان سعدی و میدان راه آهن و چهارراه مولوی، همیشه جیبشان از مِهر مردم پر است، کنج و گوشههای این حوالی، سرمای غریبکش بیابان و کوه و دره را ندارد، سرپناه و نوانخانه، بخشی از جغرافیای همین مناطقند، محتویات سطلهای زباله که برای کارتنخواب، حکم قلک را دارد، در این مناطق رنگارنگتر است و همیشه در بساط مغازهدارهای این مسیرها، تکه نان اضافهای، اسکناس بیصاحبی و یک استکان چای نطلبیدهای پیدا میشود که کارتنخواب را به فردا امیدوار کند. چند سال قبل، حجم غذایی که در برخی مراکز تجمع کارتنخوابها در خیابانهای مرکز و جنوب تهران توزیع میشد، چنان زیاد بود که حامیان کارتنخوابها ناچار به برنامهریزی و نوبتبندی برای پخش غذا شدند.
اقبال کارتنخواب ساکن در خیابانهای مرکزی، غربی، جنوبی و شرقی شهر نسبت به همتایانش که به بیابانها و کوههای اطراف تهران پناه بردهاند، حتی از نظر قرار گرفتن در مسیر بهبودی و ترک، خیلی بیشتر است در حالی که کارتنخواب دره فرحزاد و ارتفاعات شمال و گردنه جنوب شرق یا بیابانهای جنوب غرب تهران، اصلا دیده نمیشود که از مرحمت مردم نصیبی داشته باشد و در واقع، جسمی است که فقط برای مصرف مواد زنده مانده است.
آرش، یکی از بهبودیافتههایی که کارتنخوابی را از پارک «شیان» شروع کرده بود و به دره فرحزاد رسیده بود، درباره بعضی از مردها و زنهای ساکن دره تعبیر عجیبی داشت: «توی کثافت دره انگار نشست کرده بودن. پیر نبودن ولی دره پیرشون کرده بود. بعضیهاشون نصف عمرشون توی دره سپری شده بود و فروشندهها یادشون میاومد که اینا سالهاست از دره بیرون نرفتن. بعضیهاشون همون جا میمردن و چون حضورشون فراموش شده بود، حتی مردنشون هم به چشم نمیاومد.»
از نگاه خود کارتنخوابها هم، بدبختترینهایشان آنهایی هستند که در انتهای مسیر اعتیاد، کارشان به دره و ارتفاعات فرحزاد، گردنههای جنوب شرق یا بیابانهای جنوب غرب تهران میکشد؛ نقاطی بسیار دور از دید، دور از غذا، دور از هرگونه کمک و حمایت و بسیار نزدیکتر به مرگ. این بدبختترینها اما، همان معنای زندگی مواد فروشند که هر صبح یا ظهر یا شب (بسته به اینکه کدام نوبت گردش پاتوق را اجاره کرده باشد) در بدترین شرایط جوی و در سردترین یا گرمترین ساعات شبانهروز، راهی پاتوق میشود و حتی بدبیاریهایی مثل زمینگیر شدن در کنار مشتریانش به دلیل بارش برف یا کمین مامور را به جان میخرد، چون این گروه از کارتنخوابها؛ همینهایی که اسیر ابدیت نشئگی شدهاند، مخلصترین مشتریانش هستند و شاید به دلیل همین بقای پایاپای است که موادفروش پاتوق [ الف [ هفته قبل میخواست جنازه کارتنخواب یخزده یا جان داده از نشئگی، حتما به سر گذر برسد که حتما به خاک سپرده شود و روی زمین نماند.
یکی از حامیان کارتنخوابها که حدود 20 سال در پاتوقهای معروف و قدیمی دره فرحزاد چرخیده بود برایم تعریف میکرد: «سال 84 یا 85 برای اولینبار رفتم دره فرحزاد. اون موقع، دره 6 تا پاتوق مهم داشت و حدود 150 نفر ساکن این پاتوقا بودن. بعد از چند هفته، گشت هر روزه در پاتوقای دره فرحزاد راه انداختم و به کارتنخوابا متادون میدادم.
اون موقع، هر صاحب پاتوق بابت اجاره ماهانه هر نوبت صبح یا ظهر یا شب، باید 100 تا 150 میلیون تومن به صاحب اصلی پول میداد. من در عمرم قمه و قداره و شمشیر ندیده بودم ولی همون روزای اول، چوبدارای چند تا پاتوق، من رو با قمه و قداره و شمشیر تهدید کردن و گفتن باید پخش متادون رو جمع کنی. 10 روز بعد از اینکه گشت رو راه انداختم، یک روز بعدازظهر که از کف دره بالا میاومدم، دو تا قاچاقچی، اسلحه گذاشتن کنار گوشم و گفتن اگه فردا بیای اینجا سریع میزنیمت و باید توزیع متادون رو جمع کنی. من رفتم کلانتری منطقه.
فردا مامور اومد و محوطه رو دوره کرد. اونی که روز قبل برای من اسلحه کشیده بود، جلوی چشمم ایستاده بود. سرهنگ کلانتری از من پرسید کدوم یکیشون اسلحه کشید؟ گفتم هیچ کدوم اینا نبودن .... ارتباط من و صاحبان پاتوقا، به جایی رسید که صاحب پاتوق به من تلفن میزد میگفت بیا از بچههای پاتوقم تست ایدز بگیر و پاتوق رو برای من و تیم سیارم قُرق میکرد که بریم به کارتنخوابا خدمات درمان و غذا و لباس بدیم و هر ماه حداقل 3 یا 4 بار به پاتوقا میرفتم و اگه کسی میخواست ترک کنه بهش کمک میکردم و اگه یک نفر توی پاتوق مریض میشد یا اوردوز میکرد، همون صاحب پاتوق که برام اسلحه کشید، پیک میفرستاد و به من خبر میداد که کمک ببرم.
شبای برفی، با تیم سیار میرفتم توی پاتوقا و به کارتنخوابا شال گردن و کلاه و لباس گرم و پتو میدادم. یکی از همین شبای برفی که رفتم توی پاتوق، یکی من رو از پشت گرفت و کشوند تا مقر استتار صاحب پاتوق. نور که روی صورتم افتاد و صاحب پاتوق من رو شناخت، کلی عذرخواهی کرد و گفت فکر کردم ماموره....»
درویش، یک مرد درشت هیکل است و موقع راه رفتن ، پای راستش میلنگد. آخرین باری که دیدمش، سوار بر موتورش از میدان هفتتیر رد میشد. درویش در دوره اعتیادش، در دامنه کوههای شرق تهران، سوراخی کنده بود و روز و شب در آن سوراخ به سر میبرد. بعد از پیوستن به «طلوع بینشانها» هم چند بار لغزید، اما چهره الانش، سجل پاکی چند ساله است. صبح چهارشنبه هفته قبل، بعد از صحبت با فرشته، به درویش تلفن زدم.
«یک شبی که برف میاومد، از کوه بالا رفتم و دیدم نمِ دیواره کوه باعث شده اون سوراخی که کنده بودم ریزش کنه. سوراخی بود با عمق دو متر در ارتفاع 150 متری کوه. از کوه اومدم پایین در حالی که دیگه جایی برای پناه گرفتن نداشتم. همینطور که میاومدم، مواد کشیدم و نشئه شدم و نیمه مسیر، افتادم و کمکم رفتم توی چرت و خوابم برد. چند ساعت بعد، چشمم رو باز کردم و از رنگ سفید آسمون حدس زدم باید حدود 3 یا 4 صبح باشه. اطرافم رو نگاه کردم و دیدم زمین از برف سفید شده و برف روی من رو هم پوشونده و فقط زمین زیر تنم برف نبود.
از ترس، از جا بلند نشدم ولی وقتی خواستم پاهام رو حرکت بدم، متوجه شدم که بدنم از سرما بیحس شده. بقیه موادی که داشتم رو همونطور در حالت خوابیده مصرف کردم و دوباره رفتم توی چرت نشئگی. حوالی 6 و نیم صبح، مامورای شهرداری اون منطقه که برای کمک به کارتنخوابا اومده بودن، من رو هم با خودشون بردن ولی من دیگه قدرت راه رفتن نداشتم، چون پای راستم خشک شده بود. وقتی ما رو به یک زیرزمین توی میدون شوش بردن، من فقط از درد یخزدگی پام فریاد میزدم و کمک میخواستم. اون شب، سرما به استخونام نفوذ کرد و برای همیشه توی استخونام موند.»
درویش اوایل دهه 1380 از سرما لنگ شد؛ همان سالی که چند کارتنخواب در خیابانهای تهران از سرما یخ زدند و از یخزدگی مردند. آنها، دوستان درویش بودند.«به مردم بگو، اگه توی خونهشون یک پتوی نازک یا حتی یک کاپشن پاره دارن، به آدمای آسمون خواب ببخشن تا مثل من توی سرما ناقص نشن ...»
اکبر رجبی؛ مدیر جمعیت خیریه «طلوع بینشانها» صدها همیار ثابت و غیرثابت دارد در کنار صدها زن و مرد بهبودیافته مثل امیر و آرش و درویش. همیارهای اکبر، هم زمستانهای کارتنخوابی را دیدهاند و هم تابستانش را. از اکبر پرسیدم که یک کارتنخواب گرسنه در سرمای کوه و دره فرحزاد چطور زنده میماند و اکبر میگفت: «برای بچههای دره و کوه فرحزاد متاسفانه نمیشه کار خیلی زیادی انجام داد شاید جز یک ظرف غذا با یک امید نیمه کاره. کارتنخوابی که تنهاست و ناامیده و بیپناه و مریضه، توی این سرما شاید با دیدن چراغای روشن شهر و خونهها یا شاید با دیدن یک لبخند، به دلش امید برسه و زنده بمونه. راستش من به سختی کشیدن کارتنخواب توی این برف و سرما فکر نمیکنم. من به اون آدمایی فکر میکنم که کارتنخواب رو و تلاشش برای زنده موندن توی این سرما رو میبینن...»
زمستان 1393، به واسطه توصیه یک دوست، یک موادفروش به نام هومن (نام مستعار) به من اعتماد کرد و به مدت سه ماه، هر نقطه از شهر که میرفت، من را هم با خودش میبرد. هومن، ورزشکار (کشتیگیر) و بسیار مذهبی بود طوری که از زن بیحجاب رو برمیگرداند و خودش را از شنیدن آواز زن منع کرده بود. زمانی که با هومن آشنا شدم، درگیر فروختن خانههایش در خیابانهای کمیل و مختاری و تهرانپارس بود و دنبال زن کارتنخواب گمشدهای به نام لیلا میگشت که برای ترک اعتیاد به کمپ بفرستد و برای همیشه از ایران برود.
هومن صاحب چند پاتوق در بزرگراه آزادگان بود و همیشه در صندوق عقب پرایدش، نیم کیلو هرویین برای زنان کارتنخواب داشت تا آنها برای خرج اعتیادشان تنفروشی نکنند. در گشتهای شبانه با هومن بود که با چوبدارهای مسلح پاتوقها آشنا شدم؛ وقتی به پاتوق بیابانهای یافتآباد رفتیم و در فاصله چند متری پاتوق، هومن انگشت اشاره را گرفت به سمت تپه مجاور و چوبدار را نشان داد که کُلتش را رو به ماه و آسمان نشانه رفته بود و اطراف را میپایید و وقتی به پاتوقهای بزرگراه آزادگان میرفتیم و چوبدارهایی که کلاش به شانه انداخته بودند، به هومن گزارش کار میدادند.
من و هومن، تحویل سال 1394 را کنار کارتنخوابهای «قَمیر» بودیم؛ قمیر، دالانهای تو در توی کوره آجرپزی است؛ همان فضای مسقف دور تا دور کوره برای پختن خشت خام. تا چند سال قبل که کورههای متروکه بزرگراه آزادگان تخریب نشده بود، قمیرهای متعفن از زباله، پناهگاه تعداد زیادی از کارتنخوابها در فصل زمستان و شبهای سرد سال بود. هومن، روز قبل از تحویل سال 94، به یک حمام عمومی نزدیک کورهها، پول داده بود تا هر کدام از کارتنخوابهای قمیر مایل باشند، به حمام بروند و یک آرایشگر با خودش به محوطه کورهها برده بود که سر و صورت کارتنخوابها را اصلاح کند.
زمان تحویل سال 1394 حدود 2 و ربع بامداد بود و از یک ساعت پیش از آن، با کمک کارتنخوابها سفره یکبار مصرفی که همراه داشتیم، کف قمیر پهن کردیم و گلدان لالهای که هومن آورده بود و یک جعبه شیرینی و قرآنی که یکی از کارتنخوابها در جیب پیراهنش داشت را روی سفره گذاشتیم و نیم ساعتی قبل از پایان سال، هومن رفت در حفرههای تاریک قمیر سرک کشید و همه را صدا زد که بیایند و کنار سفره بنشینند؛ بعضی از کارتنخوابها در چرت خماری و نشئگی بودند و نیامدند. حسین؛ کارتنخواب فلجی که قول داده بود صبح فردا با هومن برود برای ترک، به دلیلی نامعلوم قهر کرده بود و حاضر نشد از توده پشم شیشهای که همزمان، لحاف و زیراندازش بود، جدا شود.
سه، چهار نفری آمدند و کنار ما نشستند و هومن که حافظ قرآن بود، چند آیه و دعای تحویل سال خواند و سال نو شد، اما من از اینها هیچ چیز یادم نیست، چون در همه آن دقیقهها، نگاهم دوخته شده بود به صورت کارتنخوابها و اینکه به وقت پایان و آغاز یک سال دیگر، خطوط صورتشان چطور و با چه زاویهای جابهجا میشود؛ یک نفر گریه کرد، یکی گفت « خدا خیرتون بده که به یاد ما بودین».
یکی چرت میزد و شیرینی نیم خورده از دستش افتاد روی زمین و همان تکهای که در دهان داشت را هم نمیجوید، یکی دورتر از من، لبهایش تکان میخورد و فکر کردم دعا میخواند، جابهجا شدم و نزدیکتر نشستم و شنیدم که چند کلمه بسیار رکیک را مثل ورد پشت سر هم تکرار میکرد... از قمیر که بیرون آمدیم، آسمان رنگ عوض کرده بود. هومن ماشین را که روشن کرد، گفت «میشه اصلا حرف نزنیم؟» 7 صبح که از ماشین هومن پیاده شدم، فقط دو جمله قبل از خداحافظی گفت «میدونی بزرگترین درد این بچهها چیه؟ اینا به کارتنخوابی معتاد میشن.»
این حرف هومن را دو سال بعد فهمیدم در مواجهه با سه تصویر در ظاهر متفاوت اما در معنا، واحد؛ نیمه شب زمستانی و سرد سال 95، در گرمخانه خاوران، پسری که هیچ سرپناهی نداشت و تمام دندانهایش به دلیل اعتیاد ریخته بود و یک دست دندان مصنوعی، کمک میکرد آروارههایش شکلی نسبتا طبیعی داشته باشد و در چرت خماری جملههایش میشکست، گفت که برای زنده ماندن در سرمای زمستان، هرویین میکشد و از این سر شهر تا آن سر شهر راه میرود تا یخ نزند.
فردای آن شب، با سعید؛ مرد کارتنخوابی از ساکنان همان گرمخانه، به مدت 12 ساعت (7 صبح تا 7 شب) در خیابانهای جنوب شرق تهران راه رفتم تا او سطلهای زباله را بجورد و لابهلای جمع کردن آشغالهای قابل فروش و تقریبا هر دو ساعت یکبار، هرویین بکشد و از زیر و روی زندگیاش بگوید و من شاهد برش بسیار کوچکی از سبک زندگی کارتنخوابی باشم. سعید دو، سه لایه لباس پوشیده بود و از فرط لاغری، هیچ کمربندی برایش اندازه نبود و کمر شلوارش را با بند پوتین بسته بود.
برای گرم کردن دستهایش به وقت فندک کشیدن زیر زرورق و گرد خاکستری، چند تکه از لباسهای داخل کولهپشتیاش را آتش زد و بعد از هر نوبتِ دود، ادراک زمان و مکان را از دست میداد و در یکی از همین دفعات نشئگی بود که بطری نوشابه نیم خورده را از سطل زباله بیرون آورد و یک نفس سر کشید.
چند روز بعد، وقتی چوبدار پاتوق «گردنه تنباکو» بعد از بازرسی بدنی اجازه داد داخل گردنه بروم، جلوی دیوار کارخانه بتن، صفی از مردان یک درمیان خمار و نشئه دیدم که ژندهپوش و لرزان از سرما و با پلک و دهان نیمه باز، در برزخ میان مردن و زنده ماندن گیر افتاده بودند. تنها ماده غذایی در این معروفترین پاتوق تهران، چای و بیسکویت بود، اما پایپ و زرورق مرد چایفروش، مشتری بیشتری داشت و اهل پاتوق ، حاضر بودند گرسنگی بکشند اما بابت خرید جُرم (مواد - هرویین) به پیسی نیفتند .
حامی کارتنخوابهای دره فرحزاد میگفت: «من در همه سالهایی که برای بچههای دره و پاتوقای کوه فرحزاد کار کردم، شاهد بودم که کارتنخوابا چقدر بابت گرسنگی و سرمای هوا در رنج بودن. من شاهد بودم که به خاطر سرما، خودشون رو زیر زبالهها پنهان میکردن، اما حاضر نبودن به گرمخونه یا سرپناه شبانه برن. زمستون و در ایام سرد که معمولا آتیش روشن میکردن، وقتی نشئه میشدن، توی همون چرت بیحواسی، توی آتیش میافتادن و دست و پاشون میسوخت.
این بچهها معمولا بعد از مصرف مواد، قرص میخوردن که شدت نشئگیشون بیشتر بشه و مثلا 15 تا قرص [...] میخوردن که به خواب کما برن. یادمه که یکی از کارتنخوابای کوه، از قوزک تا زانوش طوری عفونت کرده بود که پا در واقع پوسیده بود. یکی از این بچهها وقتی نشئه شده بود، طوری توی چرت رفته بود که وقتی موش، ساق پاش رو خورد هم متوجه نشد تا وقتی رفقاش نجاتش دادن.
دره فرحزاد و کوه اطرافش، بدترین پاتوقای تهران برای کارتنخوابه چون کارتنخواب، همیشه گرسنه و دچار سوءتغذیه است و بالا و پایین رفتن از دره و کوه، انرژی زیادی از این بچهها میگیره و زمستونا، وضع بچههایی که توی کوه میمونن خیلی بدتر میشه. این بچهها، آدمای مهربون و دلسوزی بودن، بینشون وکیل دادگستری داشتیم، مهندس صنایع، بازاری، مهندس مکانیک، مهندس صنایع غذایی داشتیم...»
محمدصادق شیرازی؛ درمانگر اعتیاد و از حامیان کارتنخوابها میگفت که «کارتنخوابی» سبک غریبی از زندگی است که ما هیچ درکی از آن نداریم و به همین دلیل تعجب میکنیم که چرا زن و مرد کارتنخواب، لرزیدن در سرمای زمستان را به پناه گرفتن در گرمخانه و سرپناه شبانه ترجیح میدهند. شیرازی میگفت اعتیاد به مواد، چنان تخریبی در ادراک و حواس ایجاد میکند که مرد و زن کارتنخواب، از جسمیت خودشان هم بیخود میشوند.
«یک انسان عادی، وقتی در محیط بیرون احساس سرما داره، دنبال جایی میگرده که پناه بگیره و یک نوشیدنی گرم بخوره، چون احساس سرما، یک هشدار بقاست تا فرد تلاش کنه که زنده بمونه ولی مرد و زن کارتنخواب با مصرف مواد و در فاز نشئگی، دچار اختلال حواس نسبت به محیط پیرامون میشن و درک واکنش که در واقع، شرط لازم برای بقاست رو از دست میدن و مرگ بر اثر یخزدگی و سرمای هوا دقیقا در همین زمانها اتفاق میافته و بنابراین، مصرف هرویین یا هر جور مواد، نمیتونه مانع یخزدگی از سرما بشه. البته یخزدگی تنها عامل مرگ کارتنخوابا نیست.
این بچهها معمولا گرسنهان و سیستم ایمنی بسیار ضعیفی دارن و به همین دلیل، علاوه بر اوردوز، انواع بیماریها زندگیشون رو تهدید میکنه. میانگین عمر فرد مصرفکننده مواد از آدم عادی پایینتره و کارتنخوابا خیلی خیلی زودتر میمیرن. مصرفکننده مواد، وقتی به مرحله کارتنخوابی میرسه، رژیم غذاییش بهتر نخواهد شد بلکه ناچاره که هر چه پول داره برای خرید مواد خرج کنه، چون از طبقه اقتصادیش سقوط کرده.
برای مرد یا زن کارتنخواب، دستور اول مغز، پیدا کردن مواده و بنابراین، احساس سرما و گرما و سیر شدن و هرجور رفاه و آسایش، به اولویت آخر تبدیل میشه و متاسفانه، مصرفکنندهای که به کارتنخوابی میرسه تا 75 درصد احتمال بهبودیش کمتر میشه. برخلاف تصور ما، کارتنخواب به هیچوجه به یک روز زندگی بیشتر فکر نمیکنه، کارتنخواب فقط به این فکر میکنه که یک روز کمتر خمار باشه. کارتنخوابی، مبادلات و ملزوماتی داره که برای ما قابل باور نیست ولی کارتنخوابا باورش کردن.»
نظر شما